به گزارش شهرآرانیوز؛ «در من زندانی ستمگری بود/ که به آواز زنجیرش خو نمیکرد/ بندی از شعر «آیدا در آینه»، سروده احمد شاملو»
ساعت ۳:۳۰ یکی از صبحهای خنک ماه مارس، گنگستر/دلالی به نام رولان لِگراند با گلولهای در شکم، روی تخت بیمارستانی در پاریس جان داد، اما پیش از مردن زورش را زد تا یک نفر دیگر را هم با خودش به جهنم بکشاند. او در سکرات مرگ یک کلمه به زبان آورد: پاپیون.
هانری شاریر نوزده ساله بود که به نیروی دریایی فرانسه ملحق شد. آنجا که بود یک پروانه سرحال و خوش خط وخال روی سینه اش خال کوبی کرد. کمی پایینتر از محل اتصال گلو به سینه، در موقعیتی که اگر دکمه بالای پیراهنش را باز میکرد پروانه بیرون میجست و جلوه گری آغاز میکرد. این خال کوبی برایش لقب «پاپیون» را به ارمغان آورد.
نظامی گری و آن زندگی قاب بندی شده با قواعد خشک و خلل ناپذیرش، آن مراسم تکراری و اجباری صبحگاه و شامگاه، آن رژههای پوچ... قواره روح سرکش شاریر نبود. خُلقش را تنگ میکرد. بعد از دو سال به سیم آخر زد. شاید بتوانی به دلخواه لباس ارتش تن کنی، اما درآوردنش در اختیار تو نیست. برای معاف شدن از خدمت باید عذر قرص و محکمی داشته باشی. مثلا معلولیت. اما جنگی در کار نبود که معلولیتی هم محتمل باشد. اگر به عکسهای باقی مانده از هانری شاریر نگاه کنید، میبینید که ۹ انگشتی است.
او هزینه رهایی از خدمت را این طور پرداخت؛ انگشت شست دست چپش را قطع کرد تا از خدمت معاف شود. لقب او دنباله برداشت: «پاپیون شست بریده.» پس از فراغت از خدمت، کمی سرگرم ورزش راگبی شد و به عضویت تیمی شهرستانی هم درآمد. اما باید جذب بازار کار میشد و پول و پَلهای درمی آورد. بازار کاری که طبع ماجراپسند او را قلقلک میداد، دنیای زیرزمینی و جذاب گنگسترهای پاریس بود. درنگ نکرد.
پاپیون خلاف کار خرده پایی شد که دزدیهای ریز میکرد. اما به خاطر داشتن توانایی هایی، محبوب اوباش محلی و گنگسترهای دیگر بود. در دو چیز مهارت داشت؛ یکی باز کردن گاوصندوق و دیگری دلالی محبت.
پیداست که مردی با این شهرت و لقب نمیتواند از دست پلیس قسر در برود. خبرچینهای وظیفه شناس آمارش را دادند و پلیسها هم یک راست آمدند بالای سرش و وقتی گفتند شما به اتهام قتل رولان لگراند بازداشت هستید، تفی به روح آن مرحوم انداخت.
وقتی در ۲۵ سالگی، با کت وشلواری خوش دوخت پشت میز متهمان قرار گرفته بود، پذیرفت که قدیس نبوده و خرده خلافها و دست کجیها و ناپاکیهایی داشته است، اما به هیچ عنوان یک فقره قتل را گردن نگرفت.
در دادگاه بی گناهی اش را با صدای بلند و بی لکنت فریاد زد و گفت قربانی خبرچینهای کارنابلد شده است. بعدها هم گفت علاوه بر خبرچین ها، قربانی سیستم قضایی فرانسه هم شده است که میخواسته سریع سروته پرونده را هم بیاورد. شاید بتوان به هذیانهای یک آدم رو به قبله بی اعتنا بود، اما اگر همان آدم در مقام مقتول قرار بگیرد، هر کلمه اش برای پلیس جماعت که شهوت دستگیری متهم دارند، حکم وحی مُنزل را پیدا میکند. چکش قاضی که فرود آمد، پاپیون به ۱۰ سال کار اجباری و حبس ابد محکوم شد. او به جهنم میرفت، هر چند هنوز نمرده بود. رولان لگراند به هدفش رسید.
پاپیون مرد عمل گرایی بود. عطش آزادی هم هارش کرده بود. یک بار به خاطر آزادی شست دست چپش را قطع کرده بود، این مورد که از نظرش انحرافی واضح و قطعی در عدالت بود که به هیچ عنوان توی کَت اش نمیرفت. فقط ۴۳ روز پس از رسیدن به مستعمرات فرانسه در گویان جایی در آمریکای لاتین، اندیشه فرار را به مرحله اجرا درآورد. در معیت دو زندانی به جان آمده دیگر، ۲۶۰۰ کیلومتر دریانوردی کرد، در مدت پنج هفته و با یک قایق زهوار دررفته. به سواحل زیبا و آرام روستایی در کلمبیا رسیدند. فِلفور دستگیر شدند و پلیس بی عاطفه کلمبیا آنها را کَت بسته تحویل مقامات فرانسوی داد.
فرار دوم گام رو به جلویی بود. به جزیره گواجیرا در شمال کلمبیا رسید و چند ماهی را در میان قبیلهای بومی سر کرد که هیچ قراردادی را مبنی بر تبادل مجرمان و فراریان با هیچ کدام از دُوَلِ دور و نزدیک امضا نکرده بود. اما زندگی در این قبیله میهمان نواز برای پاپیون یک نیمچه آزادی محسوب میشد. او آزادی را، چون عشقش، تمام و کمال میخواست. از جنگل که بیرون زد تقریبا بلافاصله دستگیر شد. به گویان عودتش دادند. از آنجا او را تحت الحفظ به جزیره بدنامی به نام شیطان فرستادند تا دو سال انفرادی بکشد بلکه اخته شود، سر به زیر انداخته حبسش را بکشد و از درست کردن دردسر برای خودش و زندانبانان پرهیز کند.
جزیره شیطان به اندازه اسمش هولناک بود. یکی از فرماندهان جزیره در نطقی کوتاه و سرد گفته بود: «ما دو نگهبان داریم: جنگل و دریا. اگر کوسهها شما را نخورند یا مورچهها استخوان هایتان را تمیز نکنند، به زودی التماس خواهید کرد که برگردید. آنجاست که به شدت مجازات خواهید شد. انفرادی در انتظارتان است. تلاش اول برای فرار دو سال در پی دارد و تلاش دوم پنج سال.»
۱۳ سال گذشت. پروانه روی سینه پاپیون داشت پیر میشد. هشت عدد شانسش بود، چون هفت تلاش اولش برای فرار سَقَط شده بود. (البته فرارها طوری بود که لو نرود و انفرادی نکشد) بار هشتم زورقی درست کرد از نارگیلهای خشک به هم چسبیده. روی دریای کوسه خیز پارو زد. این بار به سمت ونزوئلا. سال ۱۹۴۵ بود که در آنجا پهلو گرفت. او را پذیرفتند و تحویلش ندادند. او هم به پاس این لطف شهروند شریف و محترمی شد و رفت دنبال نان حلال.
در پمپ بنزین نازل گذاشت توی باک ماشین ها، جوینده طلا و کاوشگر نفت شد و عاقبت با زنی به نام ریتا ازدواج کرد و رستورانی زد. ماجرای فرار ادیسه وارش سر زبانها افتاد و مردم کم وبیش مانند یک سلبریتی با او برخورد میکردند. هر چه نباشد فراریها (فارغ از گناهکاری یا بی گناهی) در طول تاریخ به سبب شجاعت، ماجراجویی، تسلیم ناپذیری و عصیان علیه سیستم، همیشه مورد احترام بوده اند. از موسی تا اِل چاپوی مکزیکی.
فرار، یک «نه»ی بزرگ است که به عمل درآمده. امتناع از اطاعت است، تن زدن از تسلیم... فرّاران، تجسدیافته آرزوهای عقیم شده میلیونها نفرند. یک نفر که بُرده وقتی بخت بُردش هیچِ مطلق بوده؛ اسبی بوده که هیچ کس روی او شرط نمیبسته. وقتی هم پای مضمونی به نام آزادی وسط باشد، هم ماجرا بسیار دراماتیکتر میشود و هم فراری بسیار محبوب تر.
رابرت لافونت، ناشری فرانسوی، یک روز بستهای دریافت کرد از فرستندهای که تا به حال نامش هم به گوشش نخورده بود. از این بسته نوشتههایی درآمد که بعد از چاپ برای ۲۱ هفته پرفروشترین کتاب فرانسه شد. سال ۱۹۶۹ بود.
پاپیون ۶۲ ساله بود که کتاب زندگی نامه زنی فرانسوی را خواند که سابقه و شغل تاریکی هم داشت. همین انگیزه شد برایش که دست به قلم ببرد. کتابش خیلی زود به زبان انگلیسی و بعد به بیست زبان دیگر ترجمه شد و میلیونها نسخه فروخت. یک سال پس از انتشار کتاب وزیر دادگستری فرانسه پای حکم عفو او امضا گذاشت و او توانست پس از ۳۹ سال به آشنای عهد شبابش، پاریس، برگردد. او وقتی پاریس را ترک کرد جوان بود، تهی دست و بدنام و حالا که به آن بازمی گشت معروف بود، پولدار... و البته پیر.
شرکتهای ثروتمند و معروف فیلم سازی خیلی زود فهمیدند فیلمی که از این کتاب اقتباس شود، زلزلهای هشت ریشتری خواهد شد در بُن و بنیاد سینما و سینوفیلها یا عشق فیلمها و هر که روزی میخواسته از چیزی، جایی یا کسی فرار کند و پا در گِل مانده. آنها برای خرید حق ساخت فیلم از روی زندگی نامه پاپیون سرودست میشکستند و مثل دلالان تالار بورس نیویورک، هی روی دست هم قیمت میزدند تا عاقبت یکی برگ آخر را زد و غائله خوابید. کسی روی ۵۰۰ هزار دلار بلند نشد.
فیلم نامه را دالتون ترامبو و لورنزو سمپل جونیور نوشتند و فرانکلین جی شافنر هم این بخت را پیدا کرد که روی صندلی کارگردان بنشیند. استیو مک کوئین نقش پاپیون را بازی کرد و چشمهای آبی سرزنده اش مانند بیرق کشوری فاتح نماد شکست ناخوردگی بود.
داستین هافمن هم نقش دوم بود و سیمای یک جاعل بامرام را به تصویر کشید. لوکیشنهای پرت و بکر و دورافتاده باعث شد هزینه فیلم سر به فلک بزند و ۱۳ میلیون دلار خرج پشت دست کمپانی بگذارد. البته که پاپیون در همان سال اول دو برابر هزینه اش به جیب سرمایه گذاران برگرداند.
فیلم موسیقی متن واویلایی هم دارد. از آنهایی که وقتی میشنوی، نگاتیوهای فراموش شده فیلم اعماق مغز و قلبت نور میتابد، و یک مرد را میبینی که دارد برای رسیدن به آزادی جان میکَند. جری گلداسمیت آفریدگار این نت هاست.
شخص پاپیون هم سر صحنه فیلم حاضر بود تا تجربیات دست اولش را بی واسطه منتقل کند. فیلم در ۱۶ دسامبر سال ۱۹۷۳ اکران شد. وقتی که پنج ماه از مرگ هانری شاریر، پادشاه فراریها گذشته بود. گریز از این یکی ناممکن بود. او و پروانه پیر روی سینه اش را در گوری دیوار به دیوار مزار مادرش که وقتی مرده بود هانری ۱۰ سال داشت، به خاک سپردند.
چند سالی پس از انتشار کتاب و فیلم و شهرت پاپیون عدهای رفتند تا ته وتوی ماجرا را درآورند و گفتند تمام آنچه جناب هانری شاریر به خورد ما داده عین حقیقت نبوده و درزهایی لای روایتها و تاریخها باز است. گنگستر و دلال سابق، پاپیونِ تواب، دوباره پشت میز متهمان قرار گرفته بود. با همان یقین و البته دلخوری آدم بی گناهی که به کار ناکرده متهم شده، درست همان طور که در ۲۵ سالگی در جایگاه متهمان ایستاده بود، بی لکنت گفت، این ماجرا شاید چند درجه ناقابل با واقعیت زاویه داشته باشد، اما دروغین نیست. پاپیونِ شست بریده با لحنی مؤکد خطاب به آدمهای مُلانُقَطی و عیب جوی زندان ندیده گفت: «من با خودم ماشین تحریر به جهنم نبرده بودم.»
این هنگامه هم فروکش کرد تا حدود ۳۲ سال پس از مرگ هانری شاریر تا اینکه پیرمردی ۱۰۴ ساله به نام چارلز برونیه در پاریس و در جهان ادبیات باز نام او را سر زبانها انداخت. پیرمرد روی بازوی چپش یک پروانه خال کوبی کرده بود و سابقه حبس کشیدن در گویان را هم داشت. مدعی شد که زندگی او الهام بخش هانری شاریر برای نوشتن بوده و پاپیون واقعی اوست. حال چرا در سال ۲۰۰۵ و پس از این همه سال روی صحنه آمده و خواهان تمرکز نورافکنها به روی خودش بود، سؤال بزرگی است.
همه حرفهایی که پشت سر هانری شاریر زدند، همه ابهامات در جزئیات، شاید خشی بر تندیس واقعیت باشد، اما فقط یک خش است. هیچ کس نمیتواند فرار بزرگ او را برای آزادی کتمان کند. آلبر کامو در یک سخنرانی گفته بود ترسوها تمایل به بردگی را جزئی از فضیلت میدانند. گفته بود: «فهم و درک در جست وجوی یافتن توجیهی است برای ترس و بدون هیچ زحمتی آن را مییابد، چرا که بزدلی همیشه فلسفهای دارد.» *
پاپیون از آن دست آدمهایی نبود که برای ترسش فلسفه بتراشد تا بردگی اش را فضیلت جا بزند. اگر قرار بود منتظر بماند تا آزادی را در سبدی به او تقدیم کنند، بر سنگ گورش در جزیره شیطان علف روییده بود و او رنگ آزادی را هم نمیدید. اما فرارش سرودی بود در ستایش آزادی.
* از کتاب «در دفاع از فهم» سخنرانیهای آلبر کامو، ترجمه محمدمهدی شجاعی، نشر چشمه، ۱۴۰۱